زبانحال حضرت زینب سلاماللهعلیها در شهادت محمد و عون
من، دیـده جـز به سـوی بـرادر، نداشتم آئـیــنـه جـر حـسـیـن، بــرابـر نـداشـتـم وقتی صدای غـربت «یاسین» بلـند شد در خاطرم، به جز غمِ «کوثر» نداشتم در خـلـوت خـیال خـودم، اشک ریخـتم امـا بـه هـیـچ رو، مـژهای تـر نـداشـتـم اینقـدر بـیوفـایـی و، اینقـدر بیکـسی در نـیــمروز واقــعــه، بــاور نـداشــتـم دریـای بیکـرانِ شهـادت، که مـوج زد من در صدف، به غیر دو گوهر نداشتم تـا جـامـۀ شهـادتـشـان را، به تن کـنـند چـشـم از جـمـال روشـنـشان بـرنـداشتم ای بـاغـبـان عـاطـفـه! از من قـبول کن غـیـر از دو ارغـوانِ مـعـطّـر نـداشـتـم سهم من، از تمام چمن، شد همین دو گل شـرمـنـدهام کـه هـدیـۀ دیـگـر نـداشـتـم! تا در رکاب عـشـق، نگـفـتـند ترک سر از زانــوی مـشـاهـده، سـر بـرنـداشـتـم در سایهسار خیمه، نشستم پس از وداع تـاب نـــگــاههــای بـــرادر نــداشــتـــم پـرواز تا حـضـور بـرادر، مـحـال بود میسـوخـتـم ز هـجـر، ولی پـر نداشـتم چشم و دلم به باغ گل امروز روشن است شکر خدا «دو لالۀ پرپر» هم از من است |